تولد و کودکى عیسى در دو انجیل غیر رسمى (2)

باب دوازدهم

(1) مریم نخ ارغوانى و قرمز را آماده کرد و نزد کاهن آورد. کاهن آنها را گرفت و او را برکت داد و گفت: «اى مریم، خداوند، خدا نام تو را عظیم ساخته است و تو در میان همه نسل هاى زمین مبارک خواهى بود».[41]
(2) مریم شادمان شده، به سوى خویشاوند خود، الیزابت رفت[42] و در را کوبید. وقتى الیزابت صداى در را شنید[43] رداى قرمز خود را نهاد و به سوى در دویده، آن را گشود و چون مریم را بدید او را مبارک خواند و گفت: «مرا چه شده است که مادر خداوندِ من به سوى من مى آید؟[44] چون دیدم که آنچه در داخل من است، جهش کرده، تو را مبارک خواند».[45] اما مریم امور عجیبى را که فرشته بزرگ، جبرائیل به او گفته بود، فراموش کرد و انگشت به آسمان بلند کرده، گفت: «اى خداوند، من کى هستم که همه زنان نسل هاى زمین مرا مبارک مى خوانند؟».[46]
(3) او سه ماه نزد الیزابت ماند. [47] روز به روز حمل او بزرگ تر مى شد و مریم نگران شده، به خانه خود رفت و خود را از بنى اسرائیل مخفى کرد. [48] مریم شانزده ساله بود که همه این امور عجیب براى او رخ داد.

باب سیزدهم
 

(1) بارى ، زمانى که وى در شش ماهگى اش قرار داشت، دید که یوسف از کارش بازگشت و وارد خانه شد و دید که او آبستن است. او بر صورت خود زده، خود را بر روى کیسه البسه انداخت و در حالى که به شدت گریه مى کرد، مى گفت: «با چه رویى من به سوى خداوند، خداى خود نگاه کنم؟ براى مریم دوشیزه چه دعایى مى توانم بکنم؟ چون من او را به صورت یک باکره از درون معبد خداوند، خداى خود دریافت کردم و از او مراقبت نکردم. چه کسى به من خیانت کرده است؟ چه کسى این شر را در خانه من انجام داد و او را آلوده ساخت؟ آیا داستان آدم براى من تکرار شده است؟ زیرا همین که آدم در ساعت دعا غایب شد، مار آمده، حوا را تنها یافت و فریفت[49] و آلوده ساخت هم چنین همین براى من رخ داده است».
(2) یوسف از روى کیسه البسه بلند شد و مریم را فراخواند و به او گفت: «تو آن کسى هستى که خدا مراقب او بود. چرا چنین کردى و خداوند، خداى خود را فراموش کردى؟ چرا روح خود را خوار ساختى؟ تو آن کسى هستى که در قدس الاقداس تربیت شدى و غذا از دست یک فرشته دریافت مى کردى»
(3) اما مریم به شدت گریه مى کرد و مى گفت: «من پاک هستم، و هیچ مردى را نمى شناسم».[50] پس یوسف به او گفت: «پس آنچه در رحم توست از کجاست؟» و مریم گفت: «به خداوند، خداى زنده قسم،[51] من نمى دانم این از کجا به درون من آمده است».

باب چهاردهم
 

(1) و یوسف بسیار هراسان شده، مریم را ترک کرد و در این اندیشه فرو رفت که با او چه کند. او گفت: «اگر من گناه او را پنهان کنم، با شریعت خداوند مخالفت کرده ام. و اگر او را نزد بنى اسرائیل افشا کنم، مى ترسم که بچه اى که در درون اوست از طرف فرشته باشد و من خود بى گناهى را براى محکومیت به مرگ تسلیم کرده باشم.[52] پس با او چه کنم؟ من مخفیانه از او جدا خواهم شد[53] و شب او را فرا گرفت.
(2) و دید که فرشته خداوند در خواب بر او ظاهر شده، گفت: «به خاطر این کودک نگران مباش، چون کودکى که مریم حمل مى کند از روح القدس است. او پسرى خواهد زایید و تو نام او را عیسى خواهى نهاد، چون او قوم خود را از گناه نجات خواهد داد».[54] و یوسف از خواب برخاست و خداى اسرائیل را که لطف خود را شامل حال او کرده بود و از مریم مراقبت کرده بود، سپاس گفت.[55]

باب پانزدهم
 

(1) و حنّاى کاتب نزد یوسف آمده، به او گفت: «اى یوسف، چرا در جمع ما ظاهر نمى شوى؟» و یوسف به او گفت: «من از سفر خسته بودم و روز نخست را استراحت کردم». و حنا برگشت و دید که مریم حامله است.
(2) پس او شتابان نزد کاهن رفته، به او گفت: «یوسفى که او را تأیید مى کردى، جرم فجیعى مرتکب شده است». کاهن اعظم گفت: «چگونه؟» و او گفت: «باکره اى را که از معبد خداوند دریافت کرده، آلوده کرده و مخفیانه با او ازدواج کرده و براى بنى اسرائیل آشکار نساخته است». کاهن اعظم به او گفت: «آیا یوسف چنین کرده است؟» و حنّا به او گفت: «مأمورانى بفرست. تو مریم را حامله خواهى یافت». مأموران رفته، مریم را همان گونه که حنّا گفته بود، یافتند و او را به معبد آوردند. مریم جلو محکمه ایستاد و کاهن به او گفت: «اى مریم، چرا چنین کردى؟ چرا روح خود را تحقیر کردى و خداوند، خداى خود را فراموش کردى؟ تو کسى بودى که در قدس الاقداس تربیت یافتى، و غذا از دست فرشتگان دریافت مى کردى و سرودهاى نیایش آنان را مى شنیدى و پیش آنان مى رقصیدى تو چرا چنین کردى؟» اما او به شدت گریه مى کرد و مى گفت: «به خداوند، خداى زنده قسم،[56] من در پیشگاه او بى گناه هستم و مردى را نمى شناسم». و کاهن اعظم گفت: «اى یوسف، تو چرا چنین کردى؟» و یوسف گفت: «به خداوند، خداى زنده قسم ]و به جان مسیح و به گواهىِ حقیقت او[، من در ارتباط با مریم پاک هستم». و کاهن اعظم گفت: «شهادت دروغ نده و حقیقت را بگو. تو ازدواج با او را مخفى کرده، براى بنى اسرائیل آشکار نساختى و سر خود را زیر دست خداى قادر قرار ندادى[57] تا بذر تو را مبارک گرداند» و یوسف ساکت بود.

باب شانزدهم
 

(1) و کاهن اعظم گفت: «باکره اى که از معبد خداوند تحویل گرفتى، بازگردان». و یوسف به شدت گریه کرد و کاهن اعظم گفت: «من آب محکومیت خداوند را به شما خواهم داد تا بنوشید و آن آبْ گناه شما را پیش چشمانتان آشکار خواهد ساخت».[58]
(2) و کاهن اعظم آب را گرفته، به یوسف داد تا بنوشد و او را به بیابان برهوت ]به روستاى بالاى تپه[ فرستاد و او سالم بازگشت و کاهن آب را به مریم نوشانید و او را به بیابان برهوت فرستاد، و او نیز سالم بازگشت و همه مردم شگفت زده شدند، چون آب مقدس گناهى را در آنان نشان نداده بود و کاهن اعظم گفت: «خداوند، خدا گناه شما را آشکار نساخته است، پس من هرگز شما را محکوم نمى کنم».[59] و او آنان را مرخص کرد. یوسف مریم را برداشت و شادمان، در حالى که خداى اسرائیل را سپاس مى گفت، به سوى خانه خود روانه شد.

باب هفدهم
 

(1) در این زمان فرمانى از سوى امپراتور آگوستوس صادر شد که همه ساکنان بیت لحم یهودیه باید سرشمارى شوند.[60] و یوسف گفت: «من پسرانم را ثبت مى کنم، اما با این کودک مریم چه کنم؟ چگونه مى توانم او را ثبت کنم؟ به عنوان همسرم، نه، من از این عمل شرم دارم. آیا به عنوان دخترم؟ اما همه بنى اسرائیل مى دانند که او دختر من نیست. خداوند طبق اراده خودش عمل خواهد کرد».
(2) و الاغ (ماده الاغ) خود را یوسف پالان کرد و مریم را بر آن سوار کرد. پسر یوسف الاغ را مى راند و خود او در پى آنان مى رفت. آنان نزدیک به سه میل راه رفتند و یوسف نگاه کرد و دید که مریم غمگین است، پس با خود گفت: «شاید طفلى که در درون اوست او را متألم کرده است» و باز یوسف نگاه کرد و دید که او خندان است. یوسف به او گفت: «اى مریم، چگونه است که صورت تو را در یک لحظه، خندان و در لحظه دیگر، غمگین مى بینم؟» و مریم به او گفت: «اى یوسف، من با چشمان خود دو قوم را مى بینم;[61] یکى غمگین و گریان و دیگرى شادان و خندان». (3) و آنان به میانه راه رسیدند و مریم به یوسف گفت: «اى یوسف، مرا از الاغ پایین آور، چون کودکى که در درون من است فشار مى آورد تا متولد شود». یوسف او را پیاده کرد و به او گفت: «تو را در کجا قرار دهم که حجابى براى زایمان تو باشد؟ چون این مکان بیابان است».

باب هیجدهم
 

(1) و او غارى را در آنجا یافت و مریم را درون آن برد و او را در آنجا ترک کرد و پسرانش را به مراقبت از او گماشت و بیرون رفت تا در منطقه بیت لحم قابله اى عبرانى بیابد.
(2) ]بارى من، یوسف، گام بر مى داشتم ولى پیش نمى رفتم. من به گنبد آسمان نظر کرده، دیدم که متوقف است. به هوا نگاه کرده، دیدم که هوا متعجب است و پرندگان آسمان بى حرکت هستند. به زمین نظر انداخته، دیدم که بشقابى در آنجا گذاشته شده و کارگران در اطراف آن قرار گرفته، دستشان در بشقاب است. اما آنانى که مى جوند نمى جوند و آنانى که چیزى را بالا مى آورند چیزى را بالا نمى آورند و آنانى که چیزى در دهان مى گذارند چیزى در دهان خود نمى گذارند، بلکه همه صورتشان را به سمت بالا کرده بودند. و دیدم که گله به جلو رانده مى شد و به جلو نمى رفت، بلکه در جاى خود ایستاده بود و چوپان دستش را بالا آورده بود تا آنها را با چوب دستى خود بزند، اما دست او در بالا ایستاده بود. و من به جریان نهر نظر کردم دیدم که دهان کودکان بر آن قرار گرفته است، اما آنها نمى نوشند. و سپس در یک لحظه همه چیز دوباره به جریان افتاد.

باب نوزدهم
 

(1) و دیدم که زنى از روستاى بالاى تپه پایین آمد و به من گفت: «اى مرد، به کجا مى روى؟» و من گفتم: «من در جستوجوى قابله اى عبرانى هستم». و او در پاسخ من گفت: «آیا تو از اسرائیل هستى؟» و من به او گفتم: «آرى». و او گفت: «و او چه کسى است که در غار مى زاید؟» و من گفتم: «نامزد من است». و او به من گفت:«آیا او همسر تو نیست؟» و من به او گفتم: «او مریم است، که در معبد خداوند پرورش یافت و من او را با قرعه به عنوان همسرم دریافت کردم. و با این حال او همسر من نیست، اما او از روح القدس آبستن شده است». و قابله به یعقوب گفت: «آیا این حقیقت دارد؟» و یوسف به او گفت: «بیا و ببین». و قابله با او رفت.
(2) و آنان به مکان غار رفتند و دیدند ابرى تیره روشن بر غار سایه افکنده است.[62] و قابله گفت: «روح من امروز عظمت یافته است، چون چشمان من امور عجیبى دیده است، چون نجات دهنده بنى اسرائیل متولد شده است».[63] و فوراً ابر از غار محو شد و نور شدیدى در غار ظاهر شد، [64] به گونه اى که چشمان ما نمى توانست آن را تحمل کند. پس از اندکى آن نور به تدریج محو شد تا این که کودک نمایان شد و او رفت و سینه مادرش مریم را گرفت. پس قابله فریاد زد و گفت:«این روز چه قدر براى من عظیم است که من این صحنه بدیع را دیدم».
(3) و قابله از غار بیرون آمد و سالومه او را ملاقات کرد و او به سالومه گفت: «سالومه! سالومه! من منظره عجیبى را دیدم که براى تو بگویم. باکره اى زاییده است، امرى که با طبیعت او سازگار نیست». و سالومه گفت: «به خداوند، خداى زنده قسم،[65] تا انگشت خود را نگذارم[66] و وضعیت او را آزمایش نکنم. من باور نمى کنم که باکره اى زاییده است».

باب بیستم
 

(1) پس قابله داخل شد و به مریم گفت:«خود را آماده کن ، چون این مشاجره کوچکى نیست که درباره تو برخاسته است. و سالومه انگشت خود را جلو آورد تا وضعیت او را بررسى کند و او فریاد زد و گفت: «واى بر من به خاطر ظلمى که کردم و به خاطر بى ایمانى ام، چون من خداى زنده را آزمودم و احساس کردم که دستانم از من جدا مى شوند; گویا در آتش مى سوزند!»
(2) و سالومه به پیشگاه خداوند زانو زده، گفت:«اى خداى اجداد من، مرا در نظر داشته باش، چون من ذریه ابراهیم و اسحاق و یعقوب هستم. من را بین بنى اسرائیل انگشت نما نگردان، بلکه مرا به حالتى که نسبت به فقرا داشتم بازگردان، چون تو مى دانى، اى خداوند، من به نام تو خدمت مى کنم و از تو پاداش مى گیرم».
(3) و دید که فرشته خداوند روبه رویش ایستاده، به او مى گوید: «اى سالومه، خداوند دعاى تو را شنیده است. دست خود را به سوى طفل دراز کن و او را لمس کن تا شفایابى و شادمان شوى». و سالومه سرشار از شادى به سوى طفل رفته، او را لمس کرد و گفت: من او را خواهم پرستید، چون (در او) پادشاه بزرگى براى اسرائیل متولد شده است.» و سالومه ناگهان همان طور که خواسته بود شفا یافت، و از غار بیرون رفت در حالى که حق را تصدیق مى کرد.[67] و دید فرشته خداوند صدایى فریاد مى زند: «سالومه! سالومه! امور عجیبى را که دیدى نقل نکن، تا کودک به اورشلیم بیاید».

باب بیست و یکم
 

و یوسف براى رفتن به یهودیه آماده شد و در این هنگام غوغایى در بیت لحم یهودیه بر پا شد، چون حکمایى به آنجا آمده، گفتند: «کجاست نوزاد پادشاه یهودیان؟ چون ما ستاره او را در شرق دیده ایم و آمده ایم که او را پرستش نماییم».
(2) هنگامى که هیرودیس این را شنید، نگران شد و مأمورانى به سوى آنان فرستاد و مأمورانى نزد کاهنان بزرگ فرستاد و از آنان پرسید: «در ارتباط با مسیح چه نوشته شده است؟ او کجا متولد مى شود؟» آنان به او پاسخ دادند: «در بیت لحم یهودیه، چون این گونه نوشته شده است».[68] و او آنان را مرخص کرد و او از آن حکیمان پرسید:[69]«شما چه علامتى در ارتباط با پادشاه نوزاد دیدید؟» و حکیمان گفتند: «ما دیدیم چگونه ستاره اى بسیار بزرگ در میان این ستارگان مى درخشد و نور آنها را ضعیف مى کند، به گونه اى که آنها دیگر نور نمى دهند و بدین سان ما فهمیدیم که پادشاهى براى اسرائیل متولد شده است و ما آمده ایم تا او را بپرستیم»[70] و هیرودیس گفت: «بروید و جستوجو کنید و هنگامى که او را یافتید به من بگویید تا من نیز آمده، او را پرستش کنم».[71]
(3) و آن حکیمان روانه شدند و دیدند که ستاره اى که در شرق دیده بودند، پیش روى آنان مى رود تا این که آنان به غار رسیدند. و ستاره بر روى سر کودک روى غار ایستاد.[72] و آن حکیمان کودک را همراه مادرش، مریم دیدند و از کیسه خود هدایاى طلا، بخور و درّ بیرون آوردند.[73]
(4) پس فرشته آنان را از بازگشت به یهودیه بر حذر داشت و آنان از راه دیگر به مملکت خود باز گشتند.[74]

باب بیست و دوم
 

(1) اما هنگامى که هیرودیس دریافت که آن مردان حکیم او را فریب داده اند، خشمگین شد و جلادان خود را فرستاد و به آنان دستور داد تا همه کودکان دو ساله و کوچک تر را به قتل برسانند.[75]
(2) هنگامى که مریم شنید که کودکان را مى کشند ، نگران شده، کودک را برداشت و در پارچه هایى پیچید و در آخور گاوى خوابانید.[76]
(3) اما الیزابت هنگامى که شنید که در پى یحیى هستند، او را برداشت و به روستاى بالاى تپه رفت. الیزابت اطراف را از نظر گذرانید تا ببیند کجا مى تواند یحیى را پنهان کند، و هیچ مخفى گاهى در آنجا نبود. پس الیزابت ناله بلندى سر داد و گفت: «اى کوه خدا، مرا دریاب; یک مادر، همراه با کودکش»، چون الیزابت از ترس نمى توانست بالاتر برود. و فوراً کوه دو نیمه شد و او را دریافت کرد و آن کوه نورى ایجاد کرد و اطراف او را روشن کرد، چون فرشته خداوند با آنان بود و از آنان محافظت مى کرد.

باب بیست و سوم
 

(1) در این زمان، هیرودیس در جستوجوى یحیى بود و مأمورانى نزد زکریا در مذبح فرستاد تا از او بپرسند: «پسرت را کجا مخفى کرده اى؟» و او در پاسخ آنان گفت: «من خادم خدا هستم و مدام از معبد او مراقبت مى کنم. من از کجا بدانم که پسرم کجاست؟».
(2) و مأموران برگشتند و همه اینها را به هیرودیس گفتند، پس هیرودیس خشمگین شده، گفت: «آیا پسر او باید پادشاه اسرائیل شود؟» و او مأموران را دوباره با این فرمان فرستاد: «حقیقت را بگو. پسرت کجاست؟ تو مى دانى که جانت در دست من است.» و مأموران رفته، این فرمان را به زکریا گفتند.
(3) و زکریا گفت: «من شهید خدا هستم. خون مرا بریزید! اما روح مرا خداوند دریافت خواهد کرد،[77] چون تو خون بى گناهى را در جلو معبد خداوند ریخته اى.»[78] و زکریا در پایان آن روز کشته شد و بنى اسرائیل نفهمیدند که او کشته شده است.
ادامه دارد ...

پی نوشت ها :
 

[41]. پیدایش، 12:2; لوقا، 42 و 48.
[42]. لوقا، 1:39 و 36.
[43]. لوقا، 1:41.
[44]. لوقا، 1:43.
[45]. لوقا، 1:41 و 44.
[46]. لوقا، 1:48.
[47]. لوقا، 1:56.
[48]. لوقا، 1:56 و 24.
[49]. پیدایش، 3:13; دوم قرنتیان، 11:3; اول تیموتائوس، 2:14.
[50]. لوقا، 1:34.
[51]. داوران، 8:19; قس با: اول سموئیل، 1:26.
[52]. قس با: متى، 27:4.
[53]. متى، 1:19.
[54]. متى، 1:20ـ21.
[55]. متى، 1:24.
[56]. داوران، 8:19; قس با: اول سموئیل، 1:26.
[57]. قس با: اول پطرس، 5:6.
[58]. اعداد، 5:11ـ31.
[59]. قس با: یوحنا، 8:11.
[60]. لوقا، 2:1; متى، 2:1.
[61]. پیدایش، 25:23; قس با، لوقا، 2:34.
[62]. قس با، متى، 17:5.
[63]. قس با، لوقا، 2:30 و 32
[64]. اشعیا، 9:2
[65]. داوران، 8:19; قس با، اول سموئیل، 1:26
[66]. یوحنا، 20:25
[67]. لوقا، 18:14.
[68]. متى، 2:1ـ5.
[69]. متى، 2:7.
[70]. متى، 2:2.
[71]. متى، 2:8.
[72]. متى، 2:9.
[73]. متى، 2:11.
[74]. متى، 2:12.
[75]. متى، 2:16.
[76]. لوقا، 2:7.
[77]. قس با، اعمال، 7:59; لوقا، 23:46.
[78]. قس با، دوم قرنتیان، 24:2ـ22; متى، 23ـ35.
  نویسنده:عبدالرحیم سلیمانى

منبع: پایگاه دانشگاه ادیان و مذاهب
راسخون