من قاتل شهید خلیلی را از کودکی می شناسم
بسم الله
قاتل طلبه بسیجی شهید علی خلیلی کیست؟چرا دست به این کار زد و چه شد که سرنوشتش به اینجا رسید؟ اگر پاسخ این سوالات را جویا هستید با این نوشتار همراه شوید چرا که من او را از دوران کودکی اش می شناسم و سالها با هم رفیق بودیم.
شاید در انتها شما هم به این نتیجه برسید که او را می شناسید.اما قبل از اینکه نام و نشانش را عرض کنم اجازه بدهید قدری از دوران کودکی و مراحل زندگی اش بگویم.شاید بهتر بشود دریافت که چرا او به اینجا رسیده است.سالهای تولد و کودکیمان زمانه ای بود که فضای جامعه هنوز رنگ و بوی انقلابی ارزشی و دفاعی مقدس داشت.دین و ارزش ها حرمت داشتند کسی جرات دهن کجی به آنها را نداشت.
ولو اینکه قلبا اعتقادی هم به آنها نداشت.معروف،معروف بود و منکر،منکر.اگر کسی مرتکب منکری می شد هنوز مردانی بودند که اقامه امر به معروف و نهی از منکر کنند.اما آرام آرام برخی چیزها عوض شدند.ظاهرا زمانه میل به تغییر داشت.البته من و او هر دو کوچک بودیم و خیلی از این حرف ها چیزی نمی فهمیدیم.اما با همه بچگی یک چیز را میفهمیدیم.در راه مدرسه میدیدیم که مدل مو و لباس و ظاهر برخی جوانان شهر عوض شده است.اما نمی دانستیم علت این تغییرات چیست.نمی دانستیم که نه تنها برخی از جوانان بلکه برخی از مسئولین هم در حال تغییرند.
نمی دانستیم برخی آقایان ضمن توهین به برخی نمادهای ارزشی فرمان مانور تجمل را صادر کرده اند.شاید هم نمی دانستند که تجمل گرایی نماد فرهنگی است که در حال مبارزه با ما و ارزش های ماست.نمی دانستیم که برخی آقازاده ها برای برگزاری دوچرخه سواری بانوان دامن همت به کمر زده اند.گاهی اوقات که بزرگترها اخبار گوش می دادند می شنیدیم که رهبر درباره تهاجم فرهنگی هشدار میدهند اما نمی دانستیم و نمی فهمیدیم که این تهاجم فرهنگی یعنی چه و اینکه قول و فعل برخی آقایان دقیقا بر خلاف گفته های رهبر است.یادش به خیر،در مسیر مدرسه ما پیرمردی مغازه چاقوسازی داشت.
پیرمرد میگفت میخواهم چاقویی بسازم که ضربه آن تا عمق قلب و مغز هدف نفوذ کند ولی چون یک چاقوی معمولی نیست ساخت آن چند سال طول می کشد.ما هم عادت کرده بودیم هر روز پیرمرد را در حال ساخت آن چاقوی خاص ببینیم و منتظر بودیم ببینیم ثمره این کار مداوم چند ساله چه میشود.فکر میکنم سفارتخانه یک دولت فخیمه هم همان اطراف بود.مدتی گذشت و ما هر دو بزرگتر شدیم.
حالا هر دو نوجوان بودیم و بعضی چیزها را می فهمیدیم.می دانستیم که خبرهایی شده.زمزمه آزادی و اصلاحات را می شنیدیم.وقتی از مدرسه بر می گشتیم جلوی دکه روزنامه فروشی مرحوم اقا یوسف می ایستادیم و روزنامه ها را نگاه می کردیم.تلوزیون به ما یاد داده بود که مهم ترین مساله عالم، فوتبال است و ما هم دنبال نشریات ورزشی بودیم اما نگاهی هم به روزنامه های سیاسی می انداختیم.
یک روز دیدیم که روزنامه ها تیتر زده اند که آقای رئیس جمهور گفته اگر دین در مقابل آزادی قرار بگیرد محکوم به شکست است.رئیس جمهوری که از بخت نامراد لباس روحانیت برتن و عبای سیادت هم بر سر داشت.دوست آن روز من و قاتل امروز شهید خلیلی گفت پس این چیزهایی که درباره امر به معروف در کتاب تعلیمات دینی نوشته چه معنی دارد؟شاید هم با خودش فکر کرده بود با این حساب هیچ کس حق ندارد به اسم دین و احکام در کار کسی دخالت بکند.یادم می آید همان ایام تهران چند روز شلوغ شده بود.
به ما می گفتند:مواظب خودتان باشید.مبادا به خیابان های اطراف کوی دانشگاه بروید.عده ای ریخته اند و می زنند و غارت میکنند و شعارهای اهانت آمیز سر می دهند.اما چند روز بعد دیدیم روزنامه ها تیتر زده اند به دنبال وقایع اخیر مسئولان نیروی انتظامی محاکمه میشوند.چند وقت بعد هم تلوزیون ماجرای دادگاه را پخش کرد.دوستم گفت:لابد نیروی انتظامی غلط زیادی کرده که با قشر شریف و زحمت کش چاقو کش و چماقدار و عربده کش و محارب و برانداز برخورد کرده که الان باید تاوان پس بدهد.نفهمیدم شوخی میکند یا جدی میگوید.
خندیدم و گفتم:احتمالا!الان دیگر می فهمیدیم که عده ای در جامعه به سرعت در حال عوض شدن هستند.ظاهر و آداب زندگی شان رنگ و بوی دیگری گرفته است.مثلا چادرهاشان مانتو،مانتوهایشان رنگی،مانتوهای رنگی شان هم روز به روز آب میرود.یک معلمی داشتیم که گاهی اوقات حرف های قلمبه میزد.مثلا یک روز می گفت:بسیاری از مسئولان فرهنگی ما نه تنها قدمی برای مقابله با تهاجم فرهنگی دشمن برنداشته اند بلکه خود از عاملان این تهاجم و تخریب کننده فرهنگ و ارزش های خودی اند.
میگفت: "آقا" گفته الان کار از تهاجم گذشته و دشمن در حال شبیخون فرهنگی است.میگفت شبیخون زمانی است که در اثر غفلت دیده بانان و محافظان خودی دشمن در تاریکی شب که دوست و دشمن برای بسیاری قابل تشخیص نیستند حمله کند عده زیادی را قلع و قمع کند و چه فاجعه ای خواهد شد اگر عده ای درون جبهه خودی با شبیخون دشمن همراهی کنند."شنیده بودم این آقا معلم خودش بسیجی است و چند سال هم جبهه بوده.خونش به جوش اومده بود وقتی شنیده بود یکی از مسئولان آموزش و پرورش گفته:ثواب برخی کف و سوت زدن ها از ثواب سینه زدن برای امام حسین ع کمتر نیست.
خلاصه اش کنم و دیگر از دانشگاهمان نگویم.نگویم که برخی از مسئولینش پای ثابت اقدامات و تحرکات ضد ارزشی بودند.یا از فیلم هایی که گاهی اوقات در سینما می دیدیم که الان میفهمم حتی ارزش سخن گفتن هم ندارند.طرفه آنکه برخی از برنامه ها و برنامه سازان تلویزیون هم از همان قماش بودند.
تقریبا از همان دوران بود که اراذل و اوباش محله هم جان گرفتند.با افتخار از شرارت ها و دفعات دستگیری و زندانشان میگفتند اما همیشه اضافه میکردند:آنجا خوش میگذرد.آب و هوایی عوض می کنیم و سریع می آییم بیرون.می گفتند:گذشت آن زمانی که کمیته ای داشتیم و امر به معروف های بسیج و سپاه قدرتی داشتند.راستی یادم رفت عرض کنم که پیرمرد چاقو ساز همچنان مشغول کار بود.هرچند من دیگر کمتر رغبتی به دیدن او داشتم اما دوستم هنوز منتظر نتیجه کارش بود.تازه پا به سن جوانی گذاشته بودیم که یک اتفاق جالب افتاد.شخصی با شعار دولت مکتبی و بازگشت به ارزش ها رئیس جمهور شد.من به دوستم می گفتم:حالا همه چیز عوض می شود.شاید او هم مثل من فکر می کرد.مثل خیلی های دیگر.چون دانشجو بودیم میفهمیدیم که در خیلی از حوزه ها شرایط عوض شده اما ظاهرا مشی فکری آقای رئیس و اطرافیانش آن چنان که شعارش را می داد مکتبی نبود.شاید هم مکتب او با مکتب ما فرق می کرد.یک روز از دوستم شنیدم که می گفت:فلان بازیگر رفته اروپا و کشف حجاب کرده.آن هم از نوع نگفتنی اش.ولی آقای رئیس جمهور گفته کسی حق ندارد به او بگوید چرا بالای چشمت ابرو است؟!بعد پرسید:اصلا دیگران چه حقی دارند کاری به پوشش کسی داشته باشند؟می گفت:رئیس جمهور گفته نیروی انتظامی حق ندارد با افراد متجاهر به فسق و بد حجابی برخورد کند و الا خودم شخصا وارد قضیه میشوم.گفتم:پس تکلیف شرع و قانون چه می شود؟جواب داد:لابد قانون گذار بی خود چنین چیزی را به عنوان وظیفه پلیس مطرح کرده.شاید دین هم نباید در این خصوص وظیفه ای برای حکومت اسلامی مشخص می کرد.