مسجدومرکزفرهنگی حضرت ولی عصرعلیه السلام _ پوده

تبلیغات اسلامی شهداء پویاشهر(پوده)

مسجدومرکزفرهنگی حضرت ولی عصرعلیه السلام _ پوده

تبلیغات اسلامی شهداء پویاشهر(پوده)

مسجدومرکزفرهنگی حضرت ولی عصرعلیه السلام _ پوده
بسم الله
نمایی ازبنای خیری که مرحوم حاج حیدرعلی دهقانی وحاجیه خانم اللهیاری به توفیق الهی وباکمک عاشقان قرآن وعترت علیهم السلام از خود بجای گذاشتند.روحشان شادورحمت الهی قرینشان
(وفات1391و1392) .(مسجد حضرت ولی عصرعجل الله تعالی فرجه الشریف ـ پوده)
آخرین نظرات
  • ۳۰ مرداد ۹۷، ۱۸:۲۸ - موزیلاگ ..
    تشکر (:

حکایتی شگرف از مقدس اردبیلی

چهارشنبه, ۱۸ تیر ۱۳۹۳، ۰۹:۳۱ ق.ظ

بسم الله

حکایتی شگرف از مقدس اردبیلی
نویسنده: عبدالقائم شوشتری
میر فیض الله تفرشی ، که از شاگردان مرحوم مقدس اردبیلی بود، برای انجام کاری شبانه از خانه بیرون می رود. هنوز به در خانه مقدس اردبیلی نرسیده بود که مقدس از خانه بیرون آمد و متوجه روضه ی مقدسه علویه (علیه السلام)شد. حس کنجکاوی میر فضل الله او را به دنبال مقدس کشاند. نیمه شب بود و آسمان روشن از مهتاب، لطف دیگری داشت. کوچه های نجف خلوت و خالی بودند، سکوت سنگینی بر گرده شهر سایه انداخته بود. گاه سکوت نشسته را صدای گریه ی کودکی یا ناله ی مرغی می شکست.
مقدس آهسته قدم بر می داشت. سایه قامت رشیدش به روی دیوارهای گلی می افتاد و همراه او حرکت می کرد. میر فیض الله دنبال مقدس راه افتاده بود و در تعقیب او سر از پا نمی شناخت. در پشت نخل ها و دیوارها پنهان می شد تا اگر مقدس نگاهی به عقب انداخت او را نبیند. همیشه آرزو کرده بود که شبی شاهد خلوت او با خدایش باشد و آن شب که به پندار خود، چنین فرصتی دست داده بود چقدر خوشحال بود. دلش در انتظار مشاهده ی وصال عارفانه استادش لحظه ای از تپش نمی ایستاد.
مقدس تا به صحن حرم رسید، درها گشوده شد. درکنار ضریح ایستاد و سلام کرد، صدای جواب زمزمه وار به گوش میر فیض الله رسید و او گوش تیز کرد که دیگر چه خواهد گذشت و مقدس چه خواهد گفت و چه جوابی خواهد شنید. اما مقدس تنها دست به ضریح مقدس برد و صورت بدانجا گذاشت و آرام چیزهایی زمزمه کرد و لحظاتی بیرون آمد وبه سوی مسجد کوفه رهسپار شد.
میر فیض الله باز از پی او راه افتاد و او را مشاهده کرد که داخل مسجد شد و به طرف محراب رفت . میر فیض الله از لای در مسجد، چشم به طرف محراب دوخت. توی محراب کسی رو به قبله نشسته بود. مقدس نزدیک شد و در کنار آن شخص زانوی ادب زد و خاضعانه شروع به سخن گفتن با او کرد. میر فیض الله از دیدن این صحنه به تعجب و حیرت افتاد و با خود می گفت:
این کیست خدایا؟مگر داناتر از مولای ما مقدس نیز کسی در این شهر وجود دارد که مولای ما خاضعانه در مقابل او زانو می زند و از او سوال می کند؟
قلبش تپید و بدنش لرزید . هنوز از تماشای صحنه نگاه بر نگرفته بود که مقدس بلند شد و بیرون آمد . میر فیض الله به کناری رفت و پنهان شد و مخفیانه باز به تعقیب مقدس پرداخت . مقدس خوشحال و قبراق راه می رفت . نزدیک حرم مطهر رسیده بودند که میر فیض الله تنحنحی (سرفه ای )کرد و مقدس فورا سر به عقب گرداند:
- میر فیض اللهً ! اینجا چه کار می کنی؟
عرق شرم بر پیشانی میر فیض الله نشست و از خجالت سر به زیر انداخت و خاموش شد. مقدس خودش را به او رساند و ملاطفت کرد ودوباره سوال فرمود:
- تو با من بودی اولاد پیغمبر؟!
- بلی !برای پرسیدن سوالی به طرف خانه شما راه افتاده بودم . وقتی به نزدیکی های در رسیدم شما از خانه بیرون آمده بودید نخواستم مزاحم بشوم . اما حس کنجکاوی مجبورم کرد که دنبال تو بیایم و ببینم کجا می روی ؟
ملایمت و ملاطفت آخوند شرم و خجلت را از وجود فیض الله برگرفت و میرفیض الله جرات کرد او را سوگند دهد که وی را خبر دهد از آنچه مشاهده کرده بود . مقدس قبول کرد و فرمود:
- مسئله ای از مسائل دین بر من مشکل شده بود، آمدم به خدمت حضرت امیرالمومنین(علیه السلام) و از آن حضرت پرسیدم. آن حضرت فرمود :« امروز امام زمان تو حضرت صاحب الامر (عجل الله تعالی فرجه الشریف)در این شهر است ، برو به مسجد کوفه از آن حضرت سوال کن.» پس رفتم به نزد محراب مسجد و آن مساله را از آن حضرت سوال نمودم و جواب شنیدم .
منبع: کتاب غم عشق
۹۳/۰۴/۱۸
مجتبی دهقانی پوده

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی