دل نوشته ایی درشهادت شهیدنواب صفوی و یارانش
بسم الله
شهید غیرت
سلام بر زلال دریای روحت!
سلام بر امواج بلند عزمت!
سلام بر مدّ خروشان خشمت. سلام بر جذر آرام دریای سجده و تواضعات!
سلام بر گرداب غیرت دینیات که رمق توطئه ها را گرفت.
سلام بر تو ای شهید عزّت و غیرت، نواب صفوی!
شهید
نواب؛ خطیبی که بر فراز پله های بیان بالا رفت و خطبه وحدت دنیای اسلام را
خواند. کسی که در زلال هشدارهایش، تصویر ترس شاه پژواک میشد و پرچم اندیشه
شهدای نهضت مشروطه مشروعه را با تکرار مفاهیمش بر بالای بام بادها،
خاطره ها و عبرتها به اهتزاز درآورد.
آمری که پله پله معروف را در آینه خیرخواهی، به «کسروی»ها نشان داد.
پزشکی
که عفونت وابستگی فرهنگی را برای سلامتی استقلال، فاجعه آمیز میدانست و
همین که دید که نسخه محبت او بر پلنگ تیز دندان، باعث ستمکاری بر گوسفندان
شده، به سراغ تیغ جراحی اعدام رفت تا تن و روح جامعه را از خطر غده سرطانی
بیدینی نجات دهد.
حامیِ عشقی که گوسفند فربه «جدایی دین از سیاست» که
به دست استعمار پرورانده شده بود را در منای مبارزاتش ذبح کرد و احرام کفنش
را به رخ تهدید دشمنان نشان میداد.
کشاورزی که بذر اصلاح شده آرای
شیعه را از گلهای اندیشه «علامه امینی» و «امام خمینی» رحمهما الله ، گرفت و
با جوی خون خود، آب و آبروی رویش به شاخه های فریادش داد. در تن کتاب
جامعه و حکومت اسلامی او قلب نامه علی علیه السلام به مالک اشتر میتپد و
نبض عدالتخواهی آن در سطر سطر فریادهایش میزند.
از بلندگوی سنگ قبرش، هنوز صدای فاتحه او بر مرده دلانِ بیگانه پرست، به گوش همت و غیرت ملت میرسد. راهش پر از رهروان حق باد!
شما رفتید
شما رفتید، امّا با خون سرخ خود، خطی را ترسیم کردید که چراغ هدایت حرکت فردای جامعه به تنگ آمده ایران شد.
شما
رفتید، امّا ندای بیداری را در دلها زمزمه کردید. هرجا پا نهادید، شور و
هیجان آفریدید و هرکجا لب گشودید، خطّ بطلان بر آمال شیطانی و پلید
طاغوتیان کشیدید و پرده فریب از چهره شان برداشتید.
شما رفتید و پیشانی
بلندتان محراب نمازگزاران شد که در دوران سرگشتگی به آن رو آورند. دستانتان
تکیه گاهی شد برای عروج از سرنوشت ننگ آلود و پلی به سوی ساحل سبز و با
شکوه.
آری شما رفتید و در فضای عشق بال گشودید و تمامی پلّه های عروج را
چه سبکبال طی کردید. امّا آرمان مقدّستان همیشه در دلها باقی خواهد
ماند. روحتان شاد و جایگاهتان در ملکوت اعلا باد.
عشق یعنی مجتبی را تیرها
خواب دیدم جلوه مهتاب را
صورت نورانی نواب را
چون خلیل حق تبر بر دوش برد
کوله باری از خطر بر دوش برد
عشق یعنی مجتبی و تیرها
خنجرستانی پُر از تکبیرها
او نوید انفجار نور بود
او طلوع غیرتی مستور بود
او تمام زندگی را مرد زیست
عارف و رندانه و شبگرد زیست
او خدا را دست بیعت داده بود
زندگی را رنگ غیرت داده بود
او به حال سایه ها خندید و رفت
او به ما بی مایه ها خندید و رفت
رفت اما سینه مالامال اوست
چشم غیرت در به در دنبال اوست
رفت اما بعد از او فریاد ماند
عاشقان را شیوه فرهاد ماند
محمدحسین قدیری/ راسخون